وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد،کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی.
اگر کشته ای باقی نیست، کشته ای که با قی است(اولی را با ضم بخوان، دومی را با کسر) و این است بزرگترین غبن* در این ولایت که مشت می زنی اما به سایه و اصلا در خواب.
غافل از اینکه راهها تقوای بیشتری را در خورند تا هدف ها.
چون آدمی که کاری ازش برمی آید ادا ندارد و آنکه ادا دارد کاری ندارد.
حساب کار قلم را باید از ه حسابی جدا کرد از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات. … این تجربه حاصل شد که حساب قلم را باید از حساب دوستی ها نیز جدا کرد. دوستی آدمیزاد را از تنهایی در می آورد؛ اما قلم او را به تنهایی برمی گرداند.
* = (غَ بْ) ۱ - زیان وارد کردن برکسی در معامله .۲- فریفتن . ۳- ضرر، زیان مغبون = فریب خورده در خرید و فروش
جلال آل احمد (گزیده هایی از کتاب: یک چاه و دو چاله – و- مثلا شرح احوالات)
برای این که کاملا آزاد شوی باید کاملا آگاه شوی، زیرا بندگی و اسارت ما در ناآگاهی ما ریشه دارد. خارج از ما نیست.
هیچ کس نمی تواند تو را اسیر سازد. تو را می توان نابود ساخت اما نمی توان آزادی را از تو گرفت – مگر اینکه خودت آن را واگذار کنی.
آزادی یعنی فراز، یعنی فراتر رفتن از دوگانگی. آن گاه تو نه شادی نه غمگین. شاهدی هستی بر تمام آنچه بر تو می گذرد.
.
نبودن، یگانه راه بودن است!
مراقبه یعنی بی هویت شدن. یعنی به یاد داشتن این که ((من فقط آگاهی ام، یک تماشاگرم، یک هشیاری ام، یک شاهدم.))
و نیست شدن خود، بزرگ ترین تحول است.
اُشو (از کتاب: چراغ راه خود باش)در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستینبار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بهصورت یک زن یا فرشته بهمن تجلی کرد و در روشنایی آن یکلحظه، فقط یکثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بهعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد.
صادق هدایت – از: بوف کوراشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
سید علی صالحی
جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع انگیز دوروئی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید!
رومن رولان – از: ژان کریستف
وقتی که می رفتی … بهار بود
تابستان که نیامدی … پاییز شد
پاییز که برنگشتی … پاییز ماند
زمستان که نیایی … پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصل ها را به هم نریز …
اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری میکنید ، می دانستید.
ابن سینا
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟
شاید من بهتر میدانم که چرا بشر تنها حیوانیاست که میخندد؛ تنها انسان است که به شدت رنج میبرد و ناگزیر است خنده را بیافریند.
نیچه